ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده