خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی