ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی