به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت