ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت