اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت