ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم