رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم