رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
این لحظهها قیامت عظمای چیستند؟
چون آیههای واقعه هستند و نیستند؟
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم