داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی