ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی