مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید