در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده