آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت