هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است