غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی