مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت