ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد