گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید