غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید