روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید