میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم