کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم