داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم