ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟