سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟