ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟