غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد