ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست