صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید