برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید