روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد