آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده