ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده