غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده