ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم