ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده