تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید