ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را