دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر