باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را