مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را