عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده