ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت