صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...