تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را