داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست