داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده