مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود