مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود